متقی هندی ( صاحب کنزالعمال ) می گوید : عمر گفت : اوه او تمام فامیل هایش را بر سر کار می آورد اگر عثمان را بعد از خودم بعنوان خلیفه قرار دهم  تمامی بنی امیه را در رأس دستگاه حکومت قرار می دهد و کارها و مسؤلیت ها را بین آنه تقسیم می کند و بنی ابی معیط را بر گردن مردم سوار می کند اگر او را بعد از خودم بعنوان خلیفه قرار دهم  همین کار را ...


موضوعات مرتبط: عمر ابن خطاب

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 14 تير 1393 | 3:17 | نویسنده : ع. مقدم |

طبق روايات صحيح السندي كه در بسياري از كتاب‌هاي اهل سنت وجود دارد ، اين دو لقب مبارك ، از القاب اختصاصي آقا امير المؤمنين عليه السلام بوده است ؛ اما  اهل سنت تلاش كرده اند كه اين فضليت را براي خلفاي  ديگر نقل كنند . ما به چند روايت اشاره مي‌كنيم .

1 . بسياري از علماي اهل سنت ؛ از جمله ابن ماجه قزويني در سننش كه يكي از صحاح سته اهل سنت به شمار مي‌‌آيد ، با سند صحيح نقل كرده‌:

عَنْ عَبَّادِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ قَالَ عَلِيٌّ أَنَا عَبْدُ اللَّهِ وَأَخُو رَسُولِهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ وَأَنَا الصِّدِّيقُ الْأَكْبَرُ لَا يَقُولُهَا بَعْدِي إِلَّا كَذَّابٌ صَلَّيْتُ قَبْلَ النَّاسِ بِسَبْعِ سِنِينَ .

سنن ابن ماجة ، ج1 ، ص 44 ، و البداية والنهاية ، ج3 ، ص 26 و  المستدرك ، حاكم نيشابوري ، ج3 ،  ص 112 وتلخيص آن ، تأليف ذهبي در حاشيه همان صفحه ، و تاريخ طبري ، ج2 ، ص 56 ، والكامل ، ابن الاثير ، ج2 ، ص 57 و فرائد السمطين ، حمويني ، ج 1 ص 248 و الخصائص ، نسائي ، ص 46 با سندي كه تمام روات آن ثقه هستند ، و تذكرة الخواص ، ابن جوزي ، ص 108 و ده‌ها سند ديگر .

عباد بن عبد الله گويد : علي عليه السلام فرمود : من بنده خدا ...


موضوعات مرتبط: عمر ابن خطاب

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 14 تير 1393 | 2:59 | نویسنده : ع. مقدم |

 

ابن کثیر (اسماعیل بن عُمَر بن کثیر، مُتَوَفّای 774 ق)، مورّخ و مفّسر و  مُحدِّث شافعی مذهب، در کتاب سیرَهُ رُسُولِ اللهِ (ص) یا السّیرَهُ  النَّبَویَّه (ج 1/ص153) (چاپ دارُالمَعرِفَه-بَیرُوت)، به نقل از زُبَیربن بَکّار (قاضی مکّه و نَسَب شناس سُنّی مذهب معروف – متوفّای 256ق) و محمّد بن اسحاق (بن یسار مَدَنی-متوفای 151ق- نخستین سیره نویس نبوی و محدّث  مشهور، مدفون در بغداد- نزدیک قبر ابوحنیفه)، تصریح می کند که:«خَطّاب، پدر عُمَر بن خَطّاب و نیز عموی او و نیز برادر اُمّی(=مادری) او بوده  است(!!)؛ زیرا عَمروبن نُفَیل (برادر خطّاب و عمومی اصلی عُمَر) پس از  درگذشت نُفَیل (پدربزرگ عُمَر)، زن پدر خود را به عقد در آورده و این زن  همان مادر خطاب (پدر عمر) بوده است (حال آن که در شرع ابراهیمی، ازدواج با  زنِ پدر، حرام بوده و در اسلام نیز این حرمت باقی است)».

 

همچنین،  عبدالرَّزّاق بن هَمّام صَنعانی یمنی (م211ق- که احمد بن حَنبَل، وی را به  عنوان «نیکوترین مُحدِّث» می شناسد) در کتاب المُصَنَّف (چاپ  بیروت-ج11/ص379-380) از زُهری (محمّدبن سعدبن منیع، معروف به کتاب  واقِدی-م230ق-مورّخ و نَسَب شناس معتبر، که احمدبن حَنبَل، وی را به عنوان  «نیکوترین محدث» می شناسد) در کتاب المصنف (چاپ بیروت – ج11/ص379-380) از  زهری (محمدبن سعدبن منیع، معروف به کاتب واقدی-م230ق- مورخ و نسب شناس  معتبر، که احمدبن حنبل به استماع حدیث از او علاقه نشان می داده است) نقل  می کند که: اَنَس بن مالک(خادم پیامبر-صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ-که به اهل سنّت گروید)(م93ق) روایت کرده که (به طور خلاصه): «در یکی از روزها،  پیامبر اکرم (ص)نماز ظهر را به جا آورده و سپس به منبر رفتند و پس از  بیاناتی در مورد قیامت، فرمودند که: هر کس سؤالی دارد از من بپرسد، پس برخی از حاضرین، در مورد پدر خود سؤال کردند؛ ناگهان عُمَر خود را به زانوهای  پیامبر (ص) انداخت و گفت: ما به پروردگار ایمان داریم و اسلام را به عنوان  دین خود پذیرفته ایم و به محمّد (ص) نیز به عنوان رسول خدا اعتقاد داریم!  پس چون عُمَر چنین کرد، پیامبر سکوت فرمودند...». نظیر این روایت را علیّ  بن اَبی بکر هَیثَمی (مصری شافعی مذهب-م807ق) در مَجمَعُ الزَّوائِدِ وَ  مَنبَعُ الفَوائِدِ (چاپ مصر-ج1/161) (در باب فرمایش پیامبر: سَلُونی=سؤال  کنید از من!) و طَبَرانی (ابوالقاسم سلیمان بن احمد بن ایّوب-م360ق-محدّث  بزرگ اهل سنّت)در المُعجَمُ الکبیر، آورده اند...

 

جال الدّین سُیُوطی  (شافعی مذهب-م911ق) در الدُّرُّ المَنثُور (فی تفسیر القرآنِ بِالمَاثورِ)  چاپ مصر-ج3/309) از زُبَیر بن بَکّار (که مذکور شد) در الاَخبارُ  المُوَفَّقیات (که 439 روایت برای المُوفَّق بالله عبّاسی است و توسط  زُبَیر گردآوری شده است) نقل می کند که عبدالله بن عبّاس (مفسّر قرآن و  صحابی معروف) گفته است: من از عمر بن خطّاب سؤال کردم که شأن نزول این آیه  چه بود: یا اَیُّّهَا الَّذینَ آمَنُو لا تَسأَلُوا عَن اَشیاءَ اِن  تُبدَلَکُم تَسُؤکُم (= ای کسانیکه ایمان آورده اید، سؤال نکنید از چیزهائی که اگر واقعیّت آنها برای شما برملا گردد، ناراحت می شوید- مائده،101)؛ پس عُمَر گفت: برخی از مهاجرین (از مکّه به مدینه – از جمله خودش!) در  نَسَبشان طعن (=عیب و ایراد شرعی) بود؛ پس گفتند روزی: ای کاش خداوند، یک  قرآنی هم در بیان نَسَب های ما نازل می کرد(!!)؛ پس خدا، در جواب ایشان،  این آیه را نازل فرمود که تو خواندی!».

 

و باز هم سُیُوطی در همان کتاب  (2/335) از سُدّی (مفسّر معروف: ابومحمّد، اسماعیل بن عبدالرّحمن تابعی  قُرَشی-م127ق- که سیوطی در الاِتقان فی علوم القرآن، تفسیر او را از بهترین و نمونه ترین تفاسیر می داند- و یا: مفسّر دیگری به همین نام: اسماعیل بن  مُوسَی الفَزارّی الکوفی-م145ق- که ابن حَجَر در التَّقریب از او نیز یاد  کرده است؛ و نیز نام برخی از مفسّرین معروف دیگر...)، به نقل از ابن ابی  حاتم از او، در رابطه با شأن نزول همین آیه کریمه (مائده،101) نقل می کند  که: «روزی پیامبر (ص) در حالی که غضبناک بودند، به خطبه ایستادند و  فرمودند: سَلُونی... (=از من بپرسید...)؛ پس مردی از قریش، از بنی سَهم، که به او عبدالله بن حُذافَه می گفتند، برخاست و پرسید: پدر واقعی من کیست ؟!  پس پیامبر (ص) فرمودند: پدر تو فلان شخص بوده است... در این هنگام، عُمَر  ناگهان برخاست و بر پای پیامبر (ص) بوسه داد و همان سخنان مذکور را گفت و  عرض کرد: فَاعفُ عَنّا (=از ما بگذر!)؛ تا آن که پیامبر (ص) به سکوت راضی  شدند...»

 

و باز هم سُیُوطی از ابوهُرَیرَه، در همان کتاب (2/335) نقل می کند که همین جریان رُخ داده و عُمَربن خطّاب صریحاً به پیامبر (ص) عرض  کرده که: «... اِنّا حَدیثُو عَهدٍ بِجاهِلِیَّهٍ وَ شِرکٍ؛ وَاللهُ  اَعلَمُ مَن آباؤُنا ؟!!» (=با به تازگی از جاهلیّت و شرک به اسلام در آمده ایم؛ و خداوند داناتر است که پدران واقعی ما کیستند ؟!!)؛ که در پی آن،  همین آیه کریمه نازل گشت...

 

و ابوبکر هیثمی (که مذکور شد) در همان  مَجمَعُ الزَّوائِد (7/188) باز هم این حدیث مُتَواتِر را از اَنَس بن مالک نقل کرده و اضافه می کند که عُمَر گفته: «... فَلا تُبدِ عَلَینا  سَوءاتِنا!! فَاعفُ عَنّا، عَفَا اللهُ عَنکَ!» (=پس- ای پیامبر- آشکار  نگردان بر ما زشتی های ما را!! و عف کن و بگذر از ما، که خداوند از تو  بگذرد!


موضوعات مرتبط: عمر ابن خطاب

تاريخ : شنبه 14 تير 1393 | 2:58 | نویسنده : ع. مقدم |

عمربن خطاب زدن زنان در حضور پیامبر ... رقیه دختر پیامبر از دنیا رفت زنها در فوت او می گریستند عمر به میان آنها رفت و با تازیانه آنها را می زد که پیامبر رسیدند و فرمودند: عمر! این کار به تو مربوط نیست. آنهارا رها کن ، بگذار تا گریه (عزاداری) کنند، سپس


موضوعات مرتبط: عمر ابن خطاب

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 14 تير 1393 | 2:50 | نویسنده : ع. مقدم |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب قالب وبلاگ
  • وب استاندارد
  • وب علی شش
  • وب مقاله عکس